پدر ژپتو یه نجار بود. اون تنها زندگی میكرد. برای همین یه عروسك چوبی برای خودش درست كرد و اسمشو «پینوكیو» گذاشت.
او دلش میخواست یه پسر داشته باشه. پری مهربون آرزوی او رو شنید و با چوب جادوییاش به پینوكیو زد. ناگهان پینوكیو جون گرفت و حركت كرد... .