بچههای خانمگنجشكه از خواب بیدار شده بودند و گرسنه بودند... .
آنها پشت سر هم جیكجیك میكردند. خانم گنجشكه رفت تا برایشان غذا بیاورد. او خردهنانها را نوك زد و نوك زد و نوك زد تا نوكش پُرِ پر شد. او حتی نمیتوانست دیگر جیكجیك كند... . *** بچهها، ...