توی شهر بزرگی كفاشی بود كه كارش خیلی خوب بود، اما چون از كارش تعریف نمی كرد، مشتری هایش خیلی زیاد نبود. تا جایی كه كم كم مشتری هاش خیلی كم شدند.
روزی كفاش سه آدم كوچولو كه با لباس های عجیب و غریبی در حال شادی و خوشحالی بودند دید.آدم كوچولو ها كفش نداشتند. كفاش آدم كوچولو ها را صدا زد تا برایشان كفش بدوزد. اما آدم كوچولو ها از ترس فرار كردند ...