در این كتاب گویا داستانی زیبا از قابوسنامه را میشنوید؛ داستانی دربارهی جوانمردی.
صبح خیلی زود، وقتی كه هوا هنوز تاریك بود، مرد بقچهاش را بست تا به حمام برود. او در راه یكی از دوستانش را دید. آنها با هم حرف زدند و همراه شدند. آنها كمكم به دوراهی رسیدند. مرد دوم راهش را جدا ...