روزی سلطان محمود از لشكرش جدا افتاد و در راه پسركی را لب دریا دید. پسرك در حال ماهیگیری بود.
سلطان نزدیك پسرك شد و با او سر صحبت را باز كرد. پسر كه لاغر و پریدهرنگ بود، گفت: من یتیمام و مجبورم برای خرج خانوادهام ماهیگیری كنم. پادشاه فكری كرد و گفت: میخواهم با تو در این ماهیگیری ...