مشتی ابراهیم در یكی از شهرهای ایران زندگی می كرد. یك روز كه مشتی ابراهیم از بیكاری خسته شده بود به دیدن پادشاه رفت و از او خواست كه كاری به او بدهد.
پادشاه او را به عنوان نگهبان استخدام كرد و به او گفت مراقب در باش. مشتی ابراهیم جلوی درنشست و بعد از مدتی با دیدن دوستانش تصمیم گرفت كه با آنها به مهمانی برود بنابراین در را از جا كند و با خودش ...