در زمان های قدیم بازرگانی بود كه تصمیم داشت به سفر تجاری برود و پیش خودش فكر كرد كه بهتر است مقداری از سرمایه اش را در شهر خودش بگذارد، تا اگر برای بار كاروان اتفاقی افتاد تمام سرمایه اش را از دست نداده باشد.
بعد از یك سال تاجر برگشت و جنس هایی كه به شهر آورده بود مشتری نداشتند، و چون قیمت آهن خیلی بیشتر شده بود، بنابراین تصمیم گرفت اول آهن را بفروشد. دوست مرد به او گفت موشی در انبار آهن ها را خورده است. ...