یك روز مری در تراموا نشسته بود و باران تندی میبارید... .
رانندهی تراموا مرتب پیاده میشد و شیشهی جلوی تراموا را پاك میكرد. مسافران سردشان شده بود و مری همهی این اتفاقات را میدید. او ناگهان به فكر تولید وسیلهای افتاد تا بتواند پشت سر هم شیشهی تراموا ...