شهربانو، پیش ملاباجی مكتب می رفت. او برای ملاباجی، هدیه های خوبی می بُرد.
ملاباجی فهمید كه پدر شهربانو تاجر بزرگی است بنابراین به مادر شهربانو حسادت می كرد. یك روز ملاباجی ظرفی را یه شهربانو داد و گفت: به مادرت بگو برای من سركه ی هفت ساله بفرستد. ولی وقتی مادرت به طرف ...