پیرمرد هیزم شكنی با سه دخترش در نزدیكی جنگلی زندگی می كرد.
یك روز كه مرد برای جمع كردن هیزم به جنگل رفته بود صدای عجیبی شنید. با تعجب به سوی صدای رفت. دید كه مار سیاهی مار سفیدی را آزار می داد. چوبی برداشت و مار سیاه را دور كرد. هر دو مار از آنجا دور شدند. ...