مرد فكر میكرد دانشمند بزرگی شده. او تعدادی هم شاگرد برای خود دستوپا كرده بود... .
روزی یك دانشمند قلابی با شاگردانش داشتند از راهی عبور میكردند كه رهگذری را دیدند كه سبدی روی سرش داشت. او از مرد خواست تا میوههای توی سبدش را به او بدهد، اما توی سبد مرد میوه نبود، بلكه مقداری ...