حنانه تنها بود و حوصلهاش سر رفته بود.
حنانه رفت توی حیاط، پیشِ گلِ سرخ. اون یه لیوان آب پای گل سرخ ریخت و گفت: سلام گل زیبا! گل چیزی نگفت و فقط عطرش رو توی هوا پراكنده كرد... .