ملكه كوچولو منتظر شد تا همهی زنبورها بروند تا خودش تنها برای پیدا كردن گل به صحرا برود.
زنبور كوچولو از بوی گلهای تكراری خسته شده بود. او یك بادكنك دید و سعی كرد تا با او دوست شود، چون فكر میكرد كه او یك گل تازه است.