شادی پدربزرگ مهربانی داشت كه مدتی برای دیدن آنها به خانه شادی آمده بود و هر روز پدربزرگ با او به پارك می رفت و بازی می كرد.
پدر بزرگ بعد از مدتی به خانه خود برگشت وشادی خیلی ناراحت و غمگین بود. او آن روز ناهار نخورد و زانوی غم بغل كرده بود و گوشه ایی نشسته بود. شادی عروسك خندانی داشت و تمام مدتی كه شادی ناراحت بود عروسك ...