روی شانه مهتاب كوچولو یك كیف نارنجی بود و توش هم پر از نخودچی كشمش بود.
یك روز مهتاب كوچولو همانطور كه داشت توی خیابون را ه می رفت صدایی شنید. كیف از مهتاب پرسید چرا آشغال های خوراكیتو توی من می ریزی؟ چرا این همه نخودچی كشمش توی من ریختی؟ مهتاب خیلی تعجب كرد. داستان"كیف ...