زنبور كوچولو وزوز میكرد و بالهاش رو باز میكرد و چرخ میزد.
بهار بود و زنبور كوچولو انگار داشت میرقصید. اون پیش دوستاش میرفت و باهاشون حرف میزد. شاید هم داشت دربارهی بهار باهاشون صحبت میكرد. بابك توی باغ بود و زنبور كوچولو رو نگاه میكرد.