تولد دختر حاكم بود. همهی مردم برای دختر حاكم هدیههای گرانبها میآوردند.
دختر حاكم خوشحال نبود. حاكم گفته بود كه اگر كسی بتواند با هدیهاش او را خوشحال كند، حاكم یه كیسه سكهی طلا به او خواهد داد. داوود یك چوپان بود، او هم خبر را شنیده بود... .