«هدی» همراه «عزیزجون» به پارك رفته و مشغول بازی كردنه. عزیزجون به هدی یادآوری میكنن كه دیگه وقت رفتنه و هوا داره كمكم تاریك میشه، ولی هدی دوست داره كمی بیشتر در پارك بمونه... .
این داستان با زبانی ساده و روان به كودكان یاد میده كه خدای مهربون شب رو آفریده تا ما بتونیم بعد از یك روز پر از كار و مشغله در سكوت و آرامش استراحت كنیم تا روز بعد شاد و سرحال دوباره به كارهامون ...