پسرك در خانوادهی فقیری زندگی می كرد.
او مجبور شد برای پول درآوردن به شهر برود. پس بقچهاش را بست و راهی شد تا به یك مزرعه رسید. پسر از زن مزرعهدار خواست تا به او چیزی برای خوردن و جایی برای ماندن بدهد، اما زن خسیس بود و به او كمك نكرد ...