«نانی» همیشه از درد مینالید. او هیچ وقت حال نداشت و با هیچ كس همبازی نمیشد. یك روز از طرف مدرسه آنها را به باغوحش بردند.
اما نانی حوصله نداشت و تمام وقت میگفت من باید به خانه برگردم و استراحت كنم. اما معلم توجهی به حرفهای او نمیكرد. كمكم نانی مشغول دیدن حیوانات شد و با دوستانش هم شروع به حرف زدن كرد. بعد از آن ...