شب قهر كرده بود. خب حق هم داشت. آخه ووی ووی دلش نمیخواست شب بیاد. شما چی بچهها؟ شما تا حالا شده كه دلتون نخواد كه شب از راه برسه؟
ووی ووی داشت نقاشی میكشید. اون نقاشیش رو خیلی خیلی دوست داشت. نقاشی ووی ووی حالا حالاها هم تموم نمیشد؛ ولی دیگه داشت شب میشد و وقت خواب بود، برای همین ووی ووی رو به شب گفت: ولم كن شب بیكله! من ...