بچهها! یه روز پرطلا توی خونه تنهای تنها بود. مامانش بهش گفته بود كه در رو به روی غریبهها وا نكنه. یههویی صدای در زدن اومد. تَق تَق تَق! حالا پرطلا چیكار كنه؟!
صدای تَق تَق اومد پرطلا از خواب پرید با چشمای نیمهباز صدای در رو شنید پرطلا پشت در رفت آهسته پرسید: كیه؟ جواب بده كی هستی نگفتی كارت چیه گفت: چرا در می زنی؟ خونهی ما زنگ داره اینجا ...