قاصدكی بود كه به تازگی از شاخه اش جدا شده بود و دوست داشت همه چیز را ببیند و به جاهای دور سفر كند.
قاصدك كه خسته شد كنار گل سرخی نشست و صدای گریه ایی شنید. گل سرخ دلش برای دوستانش تنگ شده بود و چون نمی توانست پیش آنها برود از قاصدك خواست تا پیغام او را ببرد اما قاصدك قبول نكرد و گفت كه من دوست ...