آسمون غمگین بود و دوست داشت گریه كند .آسمون آنقدر دلش گرفته بود كه بالاخره گریه كرد و باران همه جا را خیس كرد.
پیرمرد مهربان كشاورز از آسمون پرسید كه چرا ناراحتی و بغض داری ؟ چرا توی این فصل گرما داری می باری؟ آسمون همونجور كه داشت گریه می كرد گفت برای اینكه سقف من خیلی ساده است و اصلا برق نمی زند.... اما ...