بابا روی میز تحریرم بود. بابا یواشكی اومده بود. قرار بود فردا با من به مدرسه بیاد.
فردا صبحونه خوردم و روپوشم رو پوشیدم و عكس كوچولوی بابام رو گذاشتم توی جیبم. بعد هم با بابا رفتیم بیرون. سر راه به یه مغازه رسیدیم. یه لباس پشت شیشهی مغازه بود كه دلم میخواست اون رو بخرم، ...