جوزف وقتی خیلی كوچیك بود، پدربزرگ و مادربزرگش رو خیلی خیلی دوست داشت. اون با پدربزگش بازی میكرد. یه روز پدربزرگ براش یه روانداز محشر دوخت.
پدربزگ یه روانداز خیلی قشنگ براش دوخته بود. جوزف رواندازش رو خیلی دوست داشت. همیشه اون رو روی سرش میانداخت و میخوابید. سالها گذشت و جوزف بزرگ و بزرگتر شد... . رواندازش براش كوچیك شد. مادر جوزف ...