پرطلا بیاجازه به صندوقچه دست زد، اما زود پشیمون شد و فهمید كارش اشتباهه.
پرطلا رفت انباری تا توپشو بیاره انباریشون تاریكه تاریكی ترس نداره یه صندوق قدیمی گوشهی انباری دید نزدیك صندوقچه رفت روی درش دست كشید میگفت: قشنگه آخ جون! صندوق جادوییه دلم ...