مادربزرگ رفته سفر و بابابزرگ حسابی دلش تنگ شده.
بابابزرگم زیر لب یك حرفهایی می زند پیش سماور می رود هی سر به چایی می زند می ایستد پای اجاق طعم غذا را می چشد می گوید: «ای جانم برنج، دارد چه قدی می كشد!» در قوری گلقرمزی انداخت ...