جوجه طلایی زبر و زرنگ، زرد و قشنگ، سرش را از تخم بیرون آورد و صدا زد: جیك جیك جیكو...
هیچكس دور و بر او نبود. جوجه طلایی از تخم بیرون پرید و راه افتاد. رفت به طرف حیاط بزرگی كه توی آن یك تخته سنگ بزرگ بود و شروع كرد به آواز خواندن: جوجه طلایی ام من جیك می كنم جیك جیكو رفته كجا ...