پادشاه دانشمندی به نام رای، بر شهری در هند فرمانروایی می كرد. او ندیمی زیرك داشت و میشه از او كمك می گرفت.
روزی ندیم رای از سفر برگشت و همه ی و بزرگان به دیدار آن مرد رفتند. مید گفت در هر سفر آدم با چیزهای عجیب و غریبی روبرو می شود. مثلا مرغی است كه آتش می خورد و دهانش نمی سوزد. مهمانان باور نكردند اما ...