بابا روباه برای روبیكو و ماما روباه قصه می گفت، اما یكدفعه از لانهی بالایی صدای پا آمد: تق تق تق... تق تق تق... .
ماماروباه گوشهایش را گرفت و گفت: آخ! چه كار كنیم از دست این همسایهها؟! چنددفعه بهشان بگوییم یواشتر؟ باباروباه آه كشید و گفت: كاش بهجای اینكه برویم با آنها دعوا كنیم، راه بهتری پیدا كنیم! *** ...