رضا كوچولو همیشه بعد از ظهرها توی كوچه با دوست هاش بازی می كرد و همیشه مواظب بودند كه مزاحم استراحت همسایه ها نشوند.
یك روز كه بچه ها تصمیم گرفتند برای بازی بروند، باران شروع به باریدن كرد. مادر ها بچه هایشان را صدا زدند و رضا و دوستانش مجبور شدند به خانه ها بروند. رضا خیلی ناراحت شد و از مادرش پرسید چرا باران ...