پادشاهی بود به نام بابك. او مرد باخدایی بود. او با خود فكر كرد پادشاهی كار سختی است زیرا رعایت كردن عدالت ساده نیست.
پادشاه بابك تاج و تخت را رها كرد و راهی كوه و دشت و بیابان شد. مادرش بسیار ناراحت شد. مقدار بسیاری طلا و جواهر برداشت. بار شتر كرد و شهر به شهر راهی شد تا پسرش را پیدا كند. پادشاه موهایش ژولیده ...