مسافر جوان در ده گردش می كرد و با همه ی مردم حرف می زد اما مردم چیزی از او نمی دانستند.
كشاورز در بیرون از ده مزرعه ای داشت و تا غروب در آنجا كار می كرد. یك روز مسافری از راه رسید كه دنبال جایی برای ماندن می گشت. مسافر با او به مزرعه رفت و منتظر شد تا غروب شود. اسم مسافر هرمس بود ...