توی یه محلهی قشنگ و باصفا عزیزخانم مهربون زندگی میكرد. مامان ماهرخ سالها توی اون محل بود و همه اون رو میشناختن و «عزیزخانم» صداش میكردن... عزیز خانم فرزندی نداشت، ولی همهی بچههای محل انگار بچههای عزیزخانم بودن.
روز مادر نزدیكه و همهی بچهها میخوان برای عزیزخانم جشن بگیرن و روز مادر رو بهش تبریك بگن ... همهی محل جمع شدن و دست به دست هم دادن تا این روز رو برای عزیز خانم یه روز به یاد موندنی كنن... .