ظهر شده بود ولی هنوز مهری خانم غذای ظهرش را درست نكرده بود.
او فقط یك سیب زمینی و یك تخم مرغ داشت. او اصلا نمی دانست چه غذایی باید درست كند. مهری خانم ناگهان صدایی را شنید كه می گفت: حوصله ام را سر بردی چقدر می گویی نداریم نداریم ... این صدا صدای روح آشپزخانه ...