توی محله ای، سعید كوچولو به همراه پدر و مادرش زندگی می كرد. كنار خانه سعید كوچولو همسایه ایی بود به نام بی بی جان كه همه اهالی محل دوستش داشتند.
بی بی جان به همه همسایه ها كمك می كرد. اما یك روز خبری از بی بی جان نشد. همه همسایه ها نگران شدند و با كلیدی كه مادر سعید داشت در را باز كردند و دیدند كه بی بی جان مریض شده است. بی بی جان مجبور ...