تاریكی، خانه نداشت. جایی هم برای خواب نداشت. تنهای تنها بود.
تاریكی دوست داشت یه خانه ی گرم و نرم داشته باشد. به خانه ای رسید و در زد. پیرزن در را به رویش باز كرد و گفت: من تاریكی را دوست ندارم. چون شب یه عالمه مهمان دارم و دلم نمی خواهد خانه تاریك باشد. ...