خان داداش داشت از خارج برمی گشت. فروغ و نیره خواهرهای او بودند.
فروغ و نیره خیلی خوشحال بودند. چون سی و دو سال می شد كه آنها همدیگر را ندیده بودند. حالا خان داداش شصت ساله بود و صورتش پر از چروك شده بود. او دلش می خواست هر روز قورمه سبزی بخورد ...