در دشت سرسبز و زیبایی كبكی زندگی می كرد.
روزی كبك به دنبال غذا بود كه در دام یك شكارچی گرفتار شد. هیچكس نبود كه كمكش كند. صیاد سر و كله اش پیدا شد و كبك را گرفت و به مرد ثروتمندی فروخت. مرد او را در قفسی گذاشت تا همه او را ببینند و از ...