مرد خاركنی روزی با ناراحتی داشت از كوچه های ده رد می شد. محكم در خانه ی نصرالدین را زد.
نصرالدین عصبانی شد و پاهایش را به نصرالدین نشان داد و گفت: من كفش ندارم پاهایم زخمی شده. آمده ام تا فكری برایم بكنی. مرد خاركن ماجرای گم شدن كفش هایش را برای نصرالدین تعریف كرد. نصرالدین حرف های ...