باب، كارهای خطرناك رادوست داشت.
همهیشه دیگران او را نصیحت می كردند ولی او بدتر و بدتر می شد. یك روز باب در روزنامه ای یك آگهی دید. آنها به كسی نیاز داشتند كه در سیرك كار كند. او تصمیم گرفت به سیرك برود و در آنجا كار كند. او ...