در زمان های قدیم، مردی زورگو بود كه هر چه دلش می خواست انجام می داد.
همسر این مرد زورگو داد و فریاد كنان به او گفت: هر چه زودتر از خانه برو بیرون و گندم را به آسیاب ببر تا آسیابان آن را آرد كند. اما مرد گفت من می خوابم و بعد از ظهر به آسیاب می روم بدون نوبت گندم ...