عقل و اقبال، (یا همان شانس) داشتند با هم حرف می زدند و هر كدام فكر می كرد كه او مهم تر است.
شانس، فكر می كرد كه او از عقل مهم تر است. اما عقل گفت كه اگر من از سر كسی بیرون بروم شانس به هیچ دردی نمی خورد. روزی عقل و شانس با هم گفت و گو می كردند. عقل گفت كه من از سر آن مرد كشاورز بیرون ...