زن و مرد فقیر و بی چیزی بودند كه هیچ چیز برای ادامه زندگی نداشتند
مرد كه اسمش سیامك بود خیلی ناراحت بود. به زنش گفت كه دیگر چیزی برایشان نمانده. همسرش به او گفت: ناراحت نشو. بیا لباس عروسیه مرا بفروش و با پول آن برای خودت كار و كاسبی راه بیانداز. در راه بازار، ...