شب بود. همه می خواستند بخوابند اما حسن كوچولو می خواست بازی كند.
پدر حسن به او گفت: حسن تو خواب نداری؟ سر به سرم می ذاری؟ خسته ام می خوام بخوابم از خستگی بی حالم فردا قرار دارم من هزار تا كار دارم من اما حسن اصلا دلش نمی خواست بخوابد. رفت توی اتاقش ...