چوپانی بود كه بیست گوسفند را از پدرش به ارث برده بود اما او دلش می خواست به شهر برود.
او در خیال فرومی رفت و فكر می كرد. او با خودش می گفت: می گفت كاش من هم ثروتمند بودم و درشهر زندگی می كردم. چوپان جوان سخت كار می كرد تا بتواند كره و ماست و پنیر را با قیمت خوب در شهر بفروشد. او ...