پیرمردی همراه همسرش در كلبه ای قدیمی و و كثیف زندگی می كردند.
پیرمرد خیلی خسیس بود. شب ها سكه هایش را می شمرد و بیشتر مواقع گرسنه می خوابید. او از بس غذای خوب نخورد بیمار شد و مرد. پسرش شبی در خواب مرد ناشناسی را دید كه به او گفت: پدرت مرده است و مادرت هم ...