پارك توی خیابانی بود كه تاب و سرسره و الاكلنگ داشت و هر روز بچه ها برای بازی می رفتند.
امیر كوچولو برای بازی به پارك رفت. اما بچه ها به او گفتند به ته صف برود و نوبت را رعایت كند. امیر منتظر شد و وقتی نوبتش شد هوا تاریك شده بود و مادر امیر به او گفت كه دیگر وقت رفتن به خانه است... ...