مینا كوچولو بیحال و بی حوصله یك جا نشسته بود و همش غر می زد كه حوصله ندارم .
دایی مینا كوچولو به مینا گفت تو خیلی خوب غذا نخوردی به همین خاطر بی حوصله و بیحال شدی. بیا تا با هم غذا بخوریم اما مینا گوش نمی داد و همش می گفت من اشتها ندارم. دایی به مینا شیر و سیب داد اما مینا ...